اختلال در جادو

ميتونيد توي وبلاگ عضو بشيد و يكي از نويسنده هاي افتخاري ما باشيد

یکشنبه ۰۲ اردیبهشت ۰۳

اختلال در جادو

۱,۴۵۲ بازديد

رمان اختلال در جادورمان خون اشامي .......

براي خواندن مقدمه به ادامه ي مطلب مراجعه فرماييد.......

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مقدمه

به او كمك كرده بود كه بتواند لا+شي ها را بشناسد و در برابر ان ها واكنش نشان دهد

تنظيمات عوض شده اند، اما هنوز راه اندازي نشده اند؛ يك اتاق ملاقات بزرگ بود جايي كه دختران در انجا خودنمايي مي كردند و زمان خود را مي گذارندند. يك راهروي طولاني و پر زرق و برق كه به در هاي مجلل طبقه ي بالا منتهي مي شد. هر در داراي اتاق كوچكي بود كه خود حاوي يك تخت خواب و يك صندلي بود. برخلاف ساير كاو.اره ها، انجا نگهباني و ماموري هم نبود. احتياجي نبود. سو استفاده از دختران تنها چيزي بود كه انتظارنمي رفت، اما فقط خود انها از وضع خود اگاه بودند. مهم نبود كه از كجا امده اند،چه فرهنگي دارند يا به چه زباني سخن مي گفتند يا پيشنه ي انها چه بود؛ اولين چيزي كه در زندگي جديدشان مي اموزند اين است كه مقوامت نكنند. و نمي كردند. نميتوانستند مخالفت كنند. جادو به انها اين اجازه را نمي داد. اما او يك مورد استثنا بود.

لباس هاي گرانبهاي جديد او رسيده بودند. لباس سرخي كه بدون لباس زير پوشيده مي شد و يك ژاكت كه بلندي ان تا نافش مي رسيد. تحـ+ـريك كننده بودو پول و قدرتش را به نمايش مي گذاشت. مشتريان زن در اين كاو+اره نادر بودند اما به اندازه اي كافي بود كه باعث تعجب نشود. مدير به اتاق مهمان رفت و براي يك لحظه احساس ترس و وحشت كرد. چند دختر را ديد كه در اطراف اتاق پرسه مي زدند، نوشيدني به دست، با چشمان بي روح و لبخند هاي مصنوعي باهم صحبت مي كردند. بسياري از زنان در موقعيت انها براي رهايي از حس تنهايي اين نوشيدني ها را مصرف مي كردند ولي هيچ دارويي براي درد انها وجود ندارد.

احساس اشنايي به او اصرار مي كرد كه مبارزه كند، اما به خودش ياد اوري كرد كه ديگر جز اموالش نيست. اسمش را به پيرزن گفت و توضيح داد كه او با كسي قرار نذاشته و براي ديدن مدير اينجا امده است. ان ها دوستان قديمي هستند. گفت و گو متوقف شد. پير زن شانه هايش را بالا انداخت و به سمت تلفن مشكي رفت و با مدير هماهنگ كرد بدون وقفه به سمت اتاق مديريت او، رفت. دقيقا مثل سابق بود. چرا بايد تغيير كرده باشد؟ درسته است كه مدل موهايش تغيير كرده بود و به سمت عقب متمايل شده بود اما استايل محكم او همانند چشمان حيله گرش كه ارزش همه چيز را ميدانست، همانند گذشته بود. نگاه كردن به اون چشم ها باعث مي شد در تمام بدنش لرزه ايجاد شود و از اين واكنش ميتوانست نتيجه گيري كند كه او واقعا دوست قديمي اش است.

او واقعا متكبر بود.

خون اشام ها كسي را به اغوش نمي كشند اما او از كنار ميز گذشت و گونه هايش را طبق رسوم مدل هاي اروپايي بوسيد. او هميشه به اين كارها علاقه نشان مي داد پس دستش را دور گردن او انداخت. درست همان طور كه انتظار داشت لب هايش را بوسيد و اشتياقش را ازمايش كرد. خودش را در اغوش او حل كرد و دستانش را دور گردن او پيچاند.

زبان ليز او، در دهانش كاوش مي كرد، با انگشتانش با گيره ي دستبندش بازي مي كرد. به اخرين مدل دست بندش را كه از تيتانيوم و چوب بلوط بود مي باليد. سيمش به اندازه اي محكم بود كه بتواند استخوان يك خون اشام را بشكند. دقيقا مثل يك خفه-كن عمل مي كرد. اين كار را بر روي تنه ي درخت امتحان كرده بود.

عقب كشيد و چهره ي او را ديد كه لبخندي شيرين بر لب دارد، در همين لحظه دست بند را به دور گردن او انداخت و خون اشام را غافل گير كرد. سيم را محكم كشيد و باعث شد كه تعجب بر چهره ي او بيايد. با سرعت هر چه تمام به سيمي كه اطراف گردنش است چنگ زد، اما خيلي دير بود. نيروي او قبل ملاحظه بود و خفه-كن گردن او را بريده بود و استخوان ستون قفراتش را در هم شكسته بود. در همين لحظه سرش از تنش جدا شد و بر روي فرش كركي و كهنه افتاد.

قبلا، بعضي از كساني كه به او تهمت مي زدند مي گفتند كه او به هم نوعان خودش از پشت جنخر مي زند و خيانت مي كند. به او اصرار مي كردند كه بايد جنگ و نزاع شرافتمندانه باشد. اما شرافت مندي براي او مهم نبود. فقط مي خواست كه او بميرد.

برگشت به صفحه اصلي .....

 

اگه عكس اصلي روي جلد رو مي خواي، روي اين بزن

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.